چند روز پیش خواب بابا رو دیدم ...تا قبلش بیقراری و
عذاب وجدان عجیبی داشتم و تو خلوت خودمو
میخوردم و ... اما اون روز صبح بعد اذن که خوابم
برد ... بابا رو دیدم ... داشت میرفت سمت مسجد العلی
... نزدیکش شدم ... ترسیدم .. احساس کردم ازم
رویگردان بشه ... نزدیکتر شدم ... چهره اش خیلی پرنگ
و شفاف بود همون لحظه گفتم این خوابه و من خواب
میبینم ... اینه که حضور بابا محو بشه ... نزدیک شدم
اما صورتش واضح و پررنگتر شد .. دستمو فشرد
لبخندی زد ...و رفت ... ازخواب بیدار شدم ... آروم گرفتم
دیگه بیقرار نیستم ... اما اون روز سبک و آروم گریه
کردم ... سه هفته ایست درگیرم با خودم که عجب
سرمایه بزرگ معنوی رو از دست دادم و غافل
موندم ... روحش شاد!
پیوست: بنام پدر؛مطلب وبلاگم، که سال86 بمناسبت 80سالگی بابا نوشتم که وبلاگ برگزیده شده بود..